عکسهای جامونده از شمال
سلام به شیرمرد کوچولو ی خودم، به نفسم، به عمرم و جونم که این روزها مشغول آتیش سوزوندنه. از وقتی وارد ماه هجدهم زندگیت شدی، خیلی وروجک تر شدی. یه جا بند نمیشی، شروع میکنی به راه رفتن تو خونه تا ببینی چه جاهایی مونده تا اونجارو هم آباد کنی. تو میوه ها هندونه رو خیلی دوست داری و همچنان عاشق نونویی وقتی بیرون میریم با دیدن کلاغ و پیشی از خود بیخود میشی و جیغ میزنی میگی گار گار و همه بهت نگاه میکنن. کاری که این روزها خیلی انجام میدی بالا رفتن از مبله و راه رفتن از یک مبل به مبل دیگه آخه پسرم پاهاش رو زمین بند نمیشه
این عکساهم مربوط به 25 اردیبهشت که شما اینجا 16 ماه و 25 روز سنته و برای دومین سالگرد فوت مادر بزرگم رفتیم شمال و یلدا جونم علاوه بر فامیل (دختر پسرعموی مامانی) دوست و همسنته چون یلدا جون 31 آذر بدنیا اومده ،درست شب قبل تولد خودت و یک روز ازت بزرگ تره
اینجا هم حیاط آقاجونه( پدربزرگ پدری مامان) که با یلدا و علیرضا و ملیسا مشغول بازی بودید