روزانه های هفت ماهگی.....
صدرا جونم کم کم هفتمین ماه عمرشم داره میگذره و وارد ماه هشتمش میشه.داره بزرگ میشه و نازتر و خوردنی تر
از کارای این روزات بگم که شبها تا 3 بیداری و در عوض صبح تا ساعت12 میخوابی، هرچی تلاش میکنم این عادت دیر خوابیدنو ازت بگیرم نمیشه و کلی گریه میکنی که باهات بازی کنم. نمیدونم این روال تا کی ادامه داره در کل بگم روز و شبت باهم عوض شده.
وقتی بهت میگم صدرا مامان دست بزن، دست میزنی اما تعادل نداره دستات تا کاملا به هم بخوره ولی یه جورایی انجام میدی.
وقتی بخوای خودتو لوس کنی شکمتو میاری جلو و صورتتومیبری عقب یعنی اوج خوشحالیته.
اینم از عکس این کارت:
هفته ی پیش با بابایی رفتیم تیراژه و برات کلاه خریدم اینم از عکسای اون شب:
هفته ی اول تیرماه عروسی پسرعموی مامان بود و اینم از تیپ اون روز شما که مامان فدای پسر خوشتیپ و یکی یدونش بشه
هفته ی پیش هم رفتیم نمایشگاه قرآن و موزه دفاع مقدس. خیلی خوش گذشت مراسم آبنما و موسیقی و سخنرانی های ماه مبارک خیلی جالب بود.
و آخر این هفته برا تعطیلی سه روزه رفتیم شمال و اینم از عکسای شمالت:
اینم از دوستای صدرا از سمت راست یلدا، ملیسا و صدرا جونم