محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

روزگار مادریم برای صدرا

باداب سورت استان مازندران

این سه روز تعطیلی فرصتی شد تا بریم به خانواده ی پدری بابا سری بزنیم و از طبیعت زیبای شمال لذت ببریم. پنجشنبه سه تایی راهی چشمه باداب سورت که واقع در روستای ارست و در ارتفاع1841 متری از تراز دریا واقع شده و به عنوان دومین میراث طبیعی ایران بعد از کوه دماوند ثبت شده. خیلی جای قشنگ و دیدنی بود ...
16 خرداد 1394

Huuuuuuuuuuuuuraaaaaaa............

این پست میخوام مخصوص خودم باشه. بالاخره تو تاریخ 3 خرداد پروپزالم تصویب شد. خییییییییییلی خوشحالممم پسرم. از اینکه خدا هست، تو و بابایی  هستین و من شماهارو دارم   اینم کادوی کوچولو واسه پسرم واسه وقتی که رفتم دانشگاه و تنهاش گذاشتم ...
7 خرداد 1394

عکسهای جامونده از شمال

سلام به شیرمرد  کوچولو ی خودم، به نفسم، به عمرم و جونم که این روزها مشغول آتیش سوزوندنه. از وقتی وارد ماه هجدهم زندگیت شدی، خیلی وروجک تر شدی. یه جا بند نمیشی، شروع میکنی به راه رفتن تو خونه تا ببینی چه جاهایی مونده تا اونجارو هم آباد کنی. تو میوه ها هندونه رو خیلی دوست داری و همچنان عاشق نونویی  وقتی بیرون میریم با دیدن کلاغ و پیشی از خود بیخود میشی و جیغ میزنی میگی گار گار و همه بهت نگاه میکنن. کاری که این روزها خیلی انجام میدی بالا رفتن از مبله و راه رفتن از یک مبل به مبل دیگه آخه پسرم پاهاش رو زمین بند نمیشه این عکساهم مربوط به 25 اردیبهشت که شما اینجا 16 ماه و 25 روز سنته و برای دومین سالگرد فوت مادر بزرگم رفتیم شمال ...
5 خرداد 1394

نازنین دردانه ی قلبم..

  صدرای عزیزم 18 ماهگیت مبااااااااااااااااااااارک       پسرم از وقتی وارد هجدهمین ماه زندگیش شده خیلی از کلماتو به راحتی تلفظ میکنه. شمارش اعداد یک- دو -ا یا بقولی سه خودمون- نع یا همون نه- ده- چاده-    شعری که با کمک مامانش میخونه: مامان: عمو زنجیر باف        صدرا: بعههههه مامان: زنجیر منو بافتی        صدرا: بعههههه و ادامه شعر که میرسه با صدای چی آپو   دنیای این ماه پسرم پر شده از بازی با توپ اونم به روش های مختلف: نشسته، درازکشیده، ایستاده، رنگ انگشتی برات خریدم ولی متاسفانه از اونجایی که شما تمیز...
5 خرداد 1394

تعطیلات آخر هفته و سفر به شمال

سلام به  پسر  یکی یدونم، نبض زندگیم و پاره ای از وجودم. شنبه  12 اردیبهشت روز پدر بود و منو بابایی تصمیم گرفتیم بریم شمال و از هوای پاک اونجا لذت ببریم و کلی خوش بگذرونیم. این شد که صبح پنجشنبه راهی سفر شدیم و شنبه بعد از ظهر هم به تهران برگشتیم. این سه روز کلی خوش گذروندیم، کلی آب بازی کردی. رفتیم خونه ی آقاجون یعنی پدربزرگ من و اونجا با بچه ها بازی کردی. یه سر به نی نی خاله ندا زدیم که 12 فروردین بدنیا اومده بود. بریم سراغ عکس ها:   اینم نی نی خاله ندا که اینجا یکماهه بود و اسمش رهاست اینجا هم باغ آقاجون که شما کلی با جوجه ها و اردک ها بازی کردی و خصوصا خیلی از هاپو خوشت اومده بود   ...
13 ارديبهشت 1394

پیشرفت ها

سلام به یکی یدونه ی خودم که این روزها همش دوست داره باهاش بازی کنم و تمام هوش و حواسم به اون باشه.حتی وقت هایی که از مبل بالا میره منو صدا میکنه تا نگاش کنم، یا وقت هایی که میخواد با اسباب بازی هاش بازی کنه، یا وقتی حلقه هاشو در میاره و دوباره از نو میچینه. این روزا به من خیلی وابسته تر شدی، دیروز روی مبل نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه میکردم اومدی پیشم و گفتی مامان و دستاتو باز کردی : یعنی بغلم کن، منم بغلت کردم و کنار خودم روی مبل نشوندمت، یدفه دیدم محکم دستاتو دور گردنم حلقه کردی و محکم با اون لبای نازت بوسم کردی. نمیدونی چه لذتی داشت انگار دنیارو بهم داده بودن یا وقت هایی که میخوام بخوابونمت خودمم کنارت میخوابم، یهو پا میشی و منو صدا ...
7 ارديبهشت 1394